بله گفتن دختر نازم
از سرکار رفتم خونه کیانا جونم داشت بازی می کرد و تا من رو دید گفت می می، می می، من هم لباسام رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم تا به دختر نازم می می بدم. بعد مامانی گفت کیانا امروز یاد گرفته که بگه بله. داشت می می می خورد گفتم کیانا دیدم می میش رو درآورد و گفت بله. ای خدا این قدر حال کردم که تمام خستگی روزم دراومد. خدایا شکرت به خاطر فرزند سالم و زیبایی که من عطا کردی.