کیاناکیانا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

کیانا زندگی مامانی و بابایی

بله گفتن دختر نازم

  از سرکار رفتم خونه کیانا جونم داشت بازی می کرد و تا من رو دید گفت می می، می می، من هم لباسام رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم تا به دختر نازم می می بدم. بعد مامانی گفت کیانا امروز یاد گرفته که بگه بله. داشت می می می خورد گفتم کیانا دیدم می میش رو درآورد و گفت بله. ای خدا این قدر حال کردم که تمام خستگی روزم دراومد. خدایا شکرت به خاطر فرزند سالم و زیبایی که من عطا کردی.
21 مرداد 1391

مکالمه تلفنی

  روز جمعه بابایی زنگ زد به عمو داوود تا احوالپرسی کنه و از آنجایی که کیانا و عمو داوود خیلی همدیگر رو دوست دارند همین که کیانا گوشی رو گرفت گفت سلام بعد عمو گفت خوبی بابایی گفت بگو مرسی و کیانا جون هم گفت مرسی این قدر ذوق کردیم که داره کم کم مکالمات تلفنی رو یاد می گیره . تو جیگر مامانی.
17 مرداد 1391

پارک

  عصرها که می شه کیانا خانوم گلم حسابی کلافه است و حوصله اش سر می ره . من هم چند روزی می شه که خانوم خانومها رو می برم پارک. به محض اینکه به پارک می رسیم به سرسره می گه بالا بالا. باید ببرمش سوار سرسر کنم و اولش هم اون بالا می شینه و بچه ها رو نگاه می کنه و اصلا خیال نداره که بیاد پایین. بعد از چند دقیقه تازه می یاد پایین و وقتی هم که می خوایم بریم خونه گریه می کنه و می گه بالا ولی دیگه شب شده و باید بریم. خیلی نازنازی .
10 مرداد 1391

دخترم حسابی بزرگ شده

  کیانای نازم خیلی خانوم شده. ماشاءالله راه رفتنش هم خیلی خوب شده و خیلی مواقع هم می دوه. وقتی هیجانی می شه دستاش رو می یاره جلوش و به خیال خودش خیلی تند می دوه. این قدر مزه می ده وقتی می بینم دخترم این قدر خانوم و بزرگ شده خیلی باحاله. خدایا شکرت از اینکه به من بچه سالم دادی و روز به روز بزرگ شدنش رو می بینم.
8 مرداد 1391

شیرین شدن دخترم

  کیانا خانوم این روزها خیلی شیرین شده این قدر خودش رو واسه ما عزیز کرده که هر روز که می یام اداره کلی دلم براش تنگ می شه. ماشاءالله خیلی باهوش هر کار که می کنی یاد می گیره. خیلی دوستت دارم نانازی من. کلماتی که کیانا میگه: آب: با محمد: ممد بشین: بیشین گربه: پیشی ...
1 مرداد 1391
1